فرزند در آئينه توصيف مادر


 





 

درآمد
 

دانسته هاي همسر مكرمه حضرت امام (ره) از سلوك اخلاقي و سياسي آن حضرت و نيز يادگار او مي تواند ما را به شناخت كامل تري از ابعاد شخصيتي امام و فرزند گراميش رهنمون سازد. نقش سازنده اين بانوي پارسا و بزرگوار در توفيقات امام راحل، همواره مورد اذعان و تصريح آن حضرت بود و همين مكانت والا، او را از جايگاه و احترامي عميق نزد تمام دوستداران انقلاب و وفاداران امام برخوردار كرده است.
آنچه در پي مي آيد گفت وگوئي است كه به همت موسسه تنظيم و نشر آثار امام صورت گرفته و طي آن، اين بانوي بزرگوار از چگونگي تكامل علمي، اخلاقي و سياسي فرزند خويش سخن گفته است.

حاج احمد آقا در چه زماني متولد شد؟
 

احمد آقا در سال 1324 متولد شد، در آن زمان منزل ما در پارك اتابكي بود كه اكنون جزو مدرسه حجتيه است. احمد آقا در اين خانه به دنيا آمد و بچه هفتم ماست. البته يك دختر هم پس از او به دنيا آمد که زنده نماند. كلا سه تا از بچه هايم در دوران كودكي از دنيا رفتند : علي، لطيفه و سعيده. احمد آقا چهار روز مانده به عيد نوروز به دنيا آمد و درست در چنين روزي هم از دنيا رفت. چهارماهه بودكه به منزل جديد خود در يخچال قاضي رفتيم و آن را اجاره كرديم و احمدآقا در اين منزل كه بعدها بيروني امام شد، بزرگ شد.

دوران كودكي ايشان چگونه بود؟
 

او پسر خيلي آرام و حرف گوش كني بود. گاهي به دخترها مي گفتم، «من در عرض ماه به اين پسر پنج شش ساله نبايد بگويم بكن يا نكن، ولي شما دخترها خيلي شيطان هستيد و روزي چند بار بايد به شما امر و نهي كنم.»احمد جان رويهمرفته، آرام وسرگرم كار و بازي خود بود.

شايد در بيرون خانه شيطنت مي كرد؟
 

نه، اين طور نبود، چون آقا مصطفي، پسر بزرگم گاهي شيطنت و همسايه ها را اذيت مي كرد، به طوري كه آقا عصباني مي شدند و او را تنبيه مي كردند، ولي احمد آقا آرام بود.

از تحصيل ايشان نكاتي را ذكر كنيد.
 

دخترها به مكتب مي رفتند، ولي احمد جان وقتي هفت ساله شد، به مدرسه اوحدي كه در چهار راه مريضخانه (بيمارستان فاطمي) بود، مي رفت. درسش خوب بود و احتياج به كمك نداشت.

آيا شما در درس به بچه ها (دخترها) كمك مي كرديد و حاج احمد آقا كمك نمي گرفت يا اصولا كمك نمي كرديد؟
 

البته در قديم ها مثل حالا رسم نبود كه مادرها و پدرها به بچه ها كار داشته باشند. ولي من به خاطر علاقه خودم به درس به دخترها كمك مي كردم. البته درسهاي مكتب تا كلاس پنجم حالا بود. ولي احمد جان كاري به من نداشت. در ابتداي دوره دبيرستان هم فوتبال بازي مي كرد و علاقه اش به آن دروس كم شد، ولي نه آنكه نمره هايش كم شوند.

هم بازيهاي ايشان چه كساني بودند؟
 

همبازيهاي دوران بچگيش يكي پسر آشيخ ابوالقاسم به نام آقا محمود معتمدي بود كه اهل علم بود و بعد از فوت احمد آقا به منزل ما مي آمد و خيلي گريه كرد و ديگر پسر آقاي اسلامي كه همسن او بود.
اوايل شروع به مبارزات، يعني سال 40، احمد آقا هيجده ساله و در كلاس دوازده مشغول درس بود. اگر هم فكرش در سياست بود، من اطلاعي نداشتم. اصل كار و همه كاره، پسر بزرگمان آقا مصطفي بود كه هم بسيار مورد توجه آقا وهم محبوب مردم بود، ولي احمد آقا در آن زمان مشغول درس و دبيرستان بود و ظاهرا دخالتي در كارها نداشت. تا آنكه آقا را به عراق تبعيد كردند و ما به عراق رفتيم. دوسال گذشت و احمد آقا به صورت قاچاق آمد. در عراق هنوز معمم نشده بود. تقريبا بيست ساله بود. سه ماهي در عراق ماند و بعد، آقا او را فرستادند ايران كه بيروني را اداره كند. من ايران نبودم، ولي شنيدم ايشان طوري رفتار مي كرد كه معلوم نشود در كارها دخالتي دارد. در سال سوم تبعيد بود كه دوباره به صورت ناشناس و با عمامه سفيد آمد به عراق. آقا به او گفتند، «از خانه بيرون نرو تا لباس برايت تهيه كنم.» در مدت سه روز، عبا و قبا و عمامه سياه رنگ تهيه شد. در اين زمان حدودا بيست ويك ساله بود.
در سفر چهارم، سه يا چهار ماه عراق ماند و معمم به ايران برگشت. در آن موقع با پانصد يا هفتصد تومان مي شد از طريق بين النهرين به ايران بروند. در اين سفر حاج احمد آقا همراه با دوستش آقا كاظم رحيمي بود. در اين برگشت بودكه ساواك او را شناخت و موقع ورود به ايران او را گرفتند. و در روزنامه ها نوشتند كه احمد خميني پسر آيت الله خميني بازداشت شد. ما در عراق بوديم كه اين خبر را شنيديم و تفسير بعضي ها اين بود، «اين كار خواست خدا بوده است، مردم حالا فهميده اند كه آيت الله خميني دو پسر بزرگ دارد، يكي همراه او و ديگري در ايران كه مي توانند پايگاهي براي ايشان باشند.»

شما در عراق نگران نشديد؟
 

من به اين گونه مسائل عادت كرده بودم و منتظر بدتر از اينها هم بودم و فكر مي كردم لازمه اين گونه زندگي است. من يك سال در ميان به ايران مي آمدم. وقتي به ايران آمدم شنيدم كه احمد آقا در زندان قزل قلعه است. يك روز براي ملاقات با او به زندان قزل قلعه رفتم.

تنها رفتيد ؟
 

بله، شايد هم يك ننه پيري كه داشتم با من بود. نگذاشتند داخل زندان بروم. او را آوردند بيرون، در يك حياطي خارج از زندان، روي يك نيمكتي او را ديدم. خيلي ضعيف شده بود. پرسيدم، «غذا چطور است؟ جايت چطور است ؟» گفت، «بد نيست.» من هم ديگر سئوال نكردم.
بعد از چند ماه او را آزاد كردند چيزي از او نتوانستند پيدا كنند. به قم برگشت و در بيروني آقا مستقر شد. اين دفعه معمم بود و زندان هم رفته بود و آزاد و علني در بيروني مشغول فعاليت شد. بعد از چند روز از طرف ساواك آمدند. تمام كتابها واثاث و آنچه را كه كاغذ مانند بود، از خانه ما جمع كردند و بردند. آقاي شيخ حسن صانعي مي گفت، «در اين دو حياط يك تكه مقوا هم پيدا نمي شد.» وقتي احمد آقا را گرفته بودند، اعضاي دفتر
تعدادي از اعلاميه ها را به هاجر، خدمتكار خانه داده بودند. وقتي كه من آمدم، هاجر آنها را به من داد و گفت، «ديگر نمي توانم آنها را نگه دارم. احمدآقا راگرفته اند و ممكن است سراغ من هم بيايند.» من آن كاغذها را گرفتم و در ته كمد چيدم. روي آنها هم ظرفهاي چيني را چيدم. وقتي كه ساواكي ها در كمد را باز كردند، متوجه كاغذهاي ته كمد نشدند، چون ظرفها را روي آنها چيده بودم و چيزي از ته كمد پيدا نبود. البته اين فضل خدا بود.

در مسافرتهايتان به ايران، ساواك شما را مي شناخت واز شما بازرسي و بازجويي مي كرد؟
 

در گمرك مواظب من بودند، سؤال و جواب مي كردند و مي گشتند، ولي بي احترامي نمي كردند.

در عراق چقدر از فعاليتهاي انقلابيون و حاج احمد آقا خبردار مي شديد؟
 

مي دانستم كه بيروني بيت آقا، مركز يك سري فعاليتهاست، اما در اين مورد سئوال خاصي نمي كردم، چون به ايران رفت و آمد داشتم وفكر مي كردم اگر از همه چيز اطلاع نداشته باشم، راحت ترم. مي دانستم احمد آقا در منزل يكي از خدمتكارها، با ماشين چاپ، اعلاميه هايي را كه آقا مي فرستادند، تكثير مي كرد و يا چند بار به صورت قاچاقي به نجف سفر كرده است.

گفتيد كه حاج احمد آقا در كودكي پسري آرام و سر به زير و مطيع بود. آيا در بزرگي هم چنين رفتاري داشت؟
 

در بزرگي فرق كرده بود. در عين حال كه آرام بود، خيلي هم شجاع و بي باك بود. در سفر اولش به عراق كه بيست ساله بود، بالاي برج متوكل در سامره كه خيلي ارتفاع دارد، بالانس مي زد، چون ورزشكار بود و بدن نرمي داشت. در آن ارتفاع، از پله ها بالا رفتنش هم ترس دارد و معمولا مسافراني كه براي تماشا مي آيند، از كنار ديوار حركت مي كنند.
با تمام اين تهور، بعد از انقلاب ديديدكه چگونه خود و زندگيش را وقف آقا كرد و چقدر با حوصله نسبت به امام رفتار مي كرد. چون امام با قدرت و حاكميتي كه داشتند، تذكر كه جاي خود، حتي مشورت با ايشان هم كار ساده اي نبود و احمد آقا بايدگرفتاريها را طوري به امام مي گفت كه هم ايشان ناراحت نشوند، هم ازكليه مسائل خبر داشته باشند.

رابطه عاطفي حضرت امام با حاج احمد آقا چگونه بود؟
 

علاقه امام به حاج احمد آقا تا قبل از انقلاب كه ما در نجف بوديم، چيز مشخصي نشان نمي داد، زيرا او در ايران بود، ولي سفر آخري كه همراه با خانم و حسن آقا كه كوچك بود، به عراق آمد و مي خواست بعد از دو ماه برگردد،امام علاقه داشتند كه احمد جان در عراق بماند، ولي اصرار من بيشتر بود. آقا به ايشان گفتند، «به خاطر مادرت چند ماه ديگر بمان.» بيست روز بعد، شهادت آقا مصطفي اتفاق افتاد و اين هم خواست خدا بود كه در آن مصيبت آقا تنها نباشند و احمد آقا به خاطر امورات مختلف در نجف باشد. ولي بعد از انقلاب، علاقه امام به احمد جان بسيار محرز و مشخص بود. به او اعتماد داشتند و بارها از خوبي ها و ديانت و كياست احمد جان تعريف مي كردند.اصلا امام به گونه اي بودند كه تا از هر نظر به كسي اعتماد نمي كردند، مسئوليتي را به او نمي دادند و يا در مسائل مختلف با او مشورت نمي كردند. ايشان در مسائل مملكتي و مشورتها و برخي از امور، به احمد آقا نمايندگي داده بودند و به نظرات او احترام مي گذاشتند و با دقت حرفهايش را مي شنيدند. من بارها در طول جنگ يا طرح مسائل مملكتي، شاهد گفتگوهايشان بودم. آقا به او اعتماد كامل و او را قبول داشتند.
آقا اصولا فردي صريح و بدون رودربايستي بودند. اگر مي فهميدند كه احمد آقا يك كاري خلاف ميل ايشان يا مصالح كشور كرده، بدون درنگ از طريق راديو و تلويزيون و مطبوعات به مردم مي گفتند و هيچ ابايي نداشتند كه پسرشان است.

رفتار حاج احمد آقا با شما به عنوان يك مادر چگونه بود؟
 

اولادهاي من به تبعيت از آقا، رفتارشان با من خيلي خوب بود و هست. البته آن بچه (آقا مصطفي) بسيار مهربان و احترامش به من فوق العاده بود. بعد از فوت او، اين خصوصيت در احمد جان نمايان شد. البته تا هنگامي هم كه زنده بودند، رفتارش بسيار مهربان و محترمانه بود. گاهي اوقات به من مي گفت، «اگر كاري داريد به آقا نگوئيد و به من بگوئيد تا برايتان انجام دهم.» من فكر مي كنم اين ناشي از توجه و دقت زياد او به آقا بود. او نمي خواست تقاضايي كه مي شود باعث ناراحتي آقا شود. بالاخره بعضي از مردم كه با ما رفت وآمد مي كنند، دچار مشكل مي شوند، يا نياز دارند و يا گرفتاري دارند. توصيه احمد جان اين بود اين امور را به من بگوئيد تا رفع كنم. ولي بعد از امام، انگار تمام علاقه اي كه به آقا و من داشت يكجا متوجه من شد. بسيار مهربان تر و متواضع تر و با توجه تر از قبل شده بود، ابراز علاقه شديدي به من مي كرد و هر روز به من سر مي زد. پايش درد مي كرد و نمي توانست از پله ها بالا بيايد، پايين پله ها مي ايستاد و يا روي پله ها مي نشست و از همان جا احوالپرسي مي كرد و با تاكيد مي گفت، «مادر كاري نداريد ؟ هر چه شما بگوييد، تا آنجا كه از دستم برآيد انجام مي دهم.»

وقتي امام زنده بودند، حاج احمد آقا هر روز به شما سر مي زدند؟
 

آمد ورفت و سئوال و جواب مي كرد، بيشتر وقتها ناهار را با ما صرف مي كرد، چون همسرش مشغول تحصيلات دانشگاهي بود. شبها هم به من و آقا سر مي زد. قبلا رفت و آمدهايش بيشتر جنبه كاري داشت تا احوالپرسي، ولي بعد از رحلت آقا، رفت و آمدش با من صرفا براي دلجوئي بود. روزي يك بار را كه حتما مي آمد، ولي اگر خواهرهايش موقع عصر مي آمدند، دوباره مي آمد.

حاج احمدآقا نمايندگي ولي فقيه در امور حج و زيات را رد و اعلام كرد كه چون مادرم مخالف است، من از قبول آن معذروم. شما چيزي يادتان هست؟
 

بله، يك روز آمد اينجا و درست همين جايي كه شما نشسته ايد، نشست. بعد از احوالپرسي ها گفت، «خانم ! من اميرالحاج شده ام.» گفتم، «چرا؟» قضايا را تعريف كرد كه آقاي خامنه اي به من گفته اند كه، «اين مسئوليت را قبول كن.» من به او گفتم، «احمد جان ! تو بهتر از من مي داني كه ملك فهد، تابع دستورات آمريكاست. اگر شما به آنجا بروي و مصلحت آمريكا چنين قرار بگيرد كه شما را بگيرند و به فهد دستور بدهد،فهد اطاعت مي كند و اين چيزي است كه هم براي تو و هم براي ايران مناسب نيست.» ايشان رفت و در جواب نوشت كه مادرم راضي نيستند.

با شناختي كه ما از شما داريم، شما كسي نيستيد كه از اين گونه مسائل نگران شويد. آيا صرفا مصلحت نظام را در نظر گرفته بوديد؟
 

مصالح سياسي كه جداست، ولي من هم سنم بالاست و در طول اين انقلاب بسياري از عزيزانم را از دست داده ام : دو پسر، شوهر، داماد، پدر و مادر و بيشتر عزيزانم رفته اند، ديگر تحمل مصائب شديد را نداشتم. البته تا خواست خدا چه باشد. با تمام اين داغها كه ديدم، اين آخرين داغ را هم كه داغ احمد آقاست، ديدم. من نمي دانم خداوند، انسان را چگونه آفريده و تا چه اندازه توان در او قرار داده است. من در طول زندگي زناشويي با امام و مسائل مختلفي كه پيش آمد، چه در تبعيد و چه به هنگام هجوم كماندوهاي شاه به خانه امام و چه غمهاي پسرهايم، هيچگونه اعتراضي به آقا نكردم.

شما در زمان جنگ و بمباران ها، بسيار محكم بوديد و انگار كه قرار نبود هيچ اتفاقي بيفتد.
 

بله، يادم مي آيد كه احمد آقا نزد آقا آمده بود و اصرار داشت كه امام را به زير سقف محكم تري ببرد و آقا راضي نمي شدند. همانطور كه گفتم راضي كردن آقا به مسائل، مشكل بود. ديدم احمد جان اصرار دارد و آقا با تندي مخالفت مي كند. گفتم، «احمد آقا ! اگر قرار باشد بمب بيفتد روي سرما، مي افتد و اگر هم قرار نباشد بيفتد، نمي افتد. آقا را اذيت نكن.» آقا خنديدند و قضيه پناهگاه و سقف مطمئن هم منتفي شد.
منبع:ماهنامه شاهد یاران ش 17